بياد منصور حکمت

يک حفره پر نشدنى در زندگى ما!

آذر ماجدى

يک بار ديگرميخواهم به همه شما خوشامد بگويم. خوشحالم که توانستيم با هم، در کنار هم، ياد منصور حکمت را در سومين سالگردش گرامى بداريم.

من امروز نميخواهم سخنرانى کنم. ميخواهم با شما حرف بزنم. راجع به شخصيت منصور حکمت ميخواهم صحبت کنم. درباره جوانب مختلف تئورى و سياست هاى منصور حکمت و نقش او در جنبش کمونيسم کارگرى سخنرانى هاى بسيارى شده است. درباره شخصيت اش، از جوانب مختلف کم صحبت شده است.

درکتاب بيوگرافى منصرر حکمت، نوشته سهيلا شريفى (توصيه ميکنم همه بخوانيد خيلى جالب است) يک عکسى از ژوبين هست درکنگره ٣ که ژوبين زير يک ميز خوابيده است. اين عکس بنظر من خيلى خوب شخصيت ژوبين را معرفى ميکند، فکر ميکنم مونا و کسانى که از نزديک او را ميشناختند، با من موافق باشند. اين عکس نه تنها شخصيت او را به ما نشان ميدهد، بلکه روزنه اى است به شيوه زندگى او.

داستان اين عکس را برايتان بگويم. شب نخوابيده، بيشترين سخنرانى ها در کنگره به عهده اوست، تقريبا تمام قطعنامه هاى اصلى را تهيه کرده است. ولى کار نادر فقط تدارک سياسى کنگره، تهيه قطعنامه ها، سخنرانى ها و جهت دادن به کنگره نبود. در امر تدارکات عملى آن هم از نزديک شرکت داشت: در امور امنيتى، ترانسپورت، حتى تهيه محل خواب براى شرکت کنندگان، در تمام اين جزئيات از لحظه اول تا آخر شرکت داشت. باتمام گروه هاى مختلف کارى جلسه گرفته بود و اطمينان حاصل کرده بود که کارها بخوبى پيش خواهد رفت. به تمام هتل ها سر زده بود تا مطمئن شود که همه شرکت کنندگان وضع شان مناسب است و مشکلى ندارند. بعد از اينهمه کار تازه مى آمد با بچه ها هم وقت ميگذراند. آن وقت بعد از اين همه دويدن آن سخنرانى هاى زيبا و بياد ماندنى را در کنگره ايراد کرد. چه سخنرانى افتتاحيه، چه سخنرانى درباره اوضاع سياسى، در رابطه با جنبش کارگرى و بويژه سخنرانى تاريخى اش، اوضاع سياسى و موقعيت ويژه حزب کمونيست کارگرى. آنچنان خسته بود که احتياج داشت يک جايى براى چند دقيقه استراحت کند. رفته بود زير ميز دراز کشيده بود و خوابش برده بود و کسى از او عکس گرفته است.

اين عکس بنظر من شخصيت ژوبين، نادر يا منصور حکمت، به هر اسمى که بيشتر برايتان نزديک است را خيلى خوب نشان ميدهد. همان انسان افتاده و متواضع، و به اصطلاح عاميانه، خاکى، پرکار، پرشور، منشاء و خالق بسيارى از لحظات مهم و تعيين کننده و تاريخى حزب.

يک انسان پرشور که وجودش محيط را به جنب و جوش مى انداخت. سخنرانى هايش هميشه انسان را با خود به يک دنياى ديگر ميبرد. همين الان که داشتيم سخنرانى افتتاحيه اش را در کنگره ٢ مى شنيديم، دقيقا همين احساس و شور را به سالن آورد. همه با او بارها خنديديم، باز دنيا را برايمان قابل فتح نشان داد، به ما قدرت تغيير بخشيد. در کنار نادر تغيير دنيا، فتح دنيا کار ساده اى است.

در اين سه سال هرگاه سخنرانى هايش را پخش کرده ايم همين احساس را در ميان ما ايجاد کرده است. گويى همينجاست. گويى در ميان ماست. همين الان دارد با ما حرف ميزند. آن وقت فکر ميکنيم که چرا اين حفره پر نميشود.

براى من که چنين است. دو سال پيش در مراسم يادبودش گفتم که ميگويند زمان درد را تسلى ميدهد. ولى براى من که هنوز اينطور نشده است. حتى سخت تر شده است. و هنوز هم بعد از سه سال اين حفره پر نشده است. جاى خاليش با تمام هيبت اش احساس ميشود.

براى من که اينطور است. هنوز بطور دائم يادش با من است، در شادى يادش با انسان است، در غم يادش آنجاست. در تظاهرات، در کنگره و ميتيگ هاى حزبى، در برنامه هاى تلويزيونى، در برنامه هاى زنده که مردم زنگ ميزنند، يک لحظه از يادم نميرود. يک تصويرى است که دائم با انسان است، گويى دائم دارد راهنمايى ات ميکند، برو اينجا، برو آنجا، اينجا اشتباه کردى، اين کار را نمى بايست ميکردى، اين تصميم مناسب نبود.

براى من اينطور است. تصويرش ٢٤ ساعته مثل يک "اسلايد شو" در ذهنم حرکت ميکند. درحالات مختلف، در حال سخنرانى، درحال کار، در حال شوخى و خنده، بازى با بچه ها، در بستر بيمارى، در لحظات آخر زندگى، در لحظه وداع. اين تصاوير مدام دارند از مقابل چشمانم عبور ميکنند.

طى اين سه سال، سه سال سختى که در زندگى نه تنها شخصى، بلکه سياسى و حزبى، پشت سر گذاشتيم، بطور دائم فکر ميکردم که اگر نادر بود چه ميکرد؟ او چگونه برخورد ميکرد؟ او چه تصميمى ميگرفت؟ آنچنان عميق در اين فکر غرق ميشوم که گاها حالت احضار روح پيدا ميکند. ولى آنگاه بلافاصله بخودم ميگويم که اگر او بود هيچکدام از اين اتفاقات نمى افتاد، دنيا طور ديگرى ميبود. آن وقت است که با درد خاصى متوجه ميشوى که اين حفره پر نشدنى است.

يادم است چند وقت پيش رفتم دکتر. حالم خوب نبود. به دکتر گفتم سه سال گذشته چرا اين مساله حل نميشود، چرا اين غم و درد تمام نميشود. گفت چرا حل ميشود، زمان لازم دارد. گفتم آخر زنى در همسايگى که در موقعيت مشابه اى است (همسرش را از دست داده و پسرش با پسر من دوست است) به من گفت که دو سالگى نقطه عطف است. بعد از دو سال تحمل اش آسان ميشود. پس چرا براى من اينطور نيست؟

بعد متوجه ميشوم که اين به شخصيت ژوبين برميگردد، اين آدم، آدم ويژه اى بود. زندگى را براى همه ما آسان کرده بود. برگرديد به گذشته فکر کنيد. چندى پيش با على جوادى صحبت ميکرديم، که تا سه سال پيش زندگى سياسى چقدر لذت بخش بود، چقدر آسان بود، چقدر شيرين بود. نادر با بولدوزر زمين را کوبيده بود و جلو جلو حرکت ميکرد و ما کارمان را ميکرديم، سخنرانى ميکرديم، مقاله مينوشتيم، برنامه راديويى ميساختيم، به ميتينگ و تظاهرات ميرفتيم. و حالا چقدر مبارزه سياسى سخت تر است. هر روز از نو بايد انرژيت را جمع کنى و به جنگ موانع پيشروى بروى.

آن حفره هست و آن ستون محکم و استوار ديگر نيست.

به سخنرانى اى که همين امشب شنيديم فکر ميکردم. در کنگره ٢ بود. من آنجا بودم. از سخنرانيش بسيار لذت بردم. ولى راستش من آن روز متوجه نشدم که نادر قطار را به کجا ميخواهد ببرد، آن طورى که امروز وقتى برميگردم و به ٧ سال پيش فکر ميکنم کاملا مسير را با پيچ و خم هايش و با تصاوير تغيير کرده اش از ذهن ميگذرانم. نميدانم چند نفر از شمايى که در آن کنگره بوديد آن روز مقصد را ديديد و مسير را ديديد؟

آيا واقعا تصاوير عوض نشده است؟ به حد غير قابل تشخيصى عوض نشده است؟ ژوبين ميدانست ميخواهد اين قطار را به کجا ببرد. اين تصاوير و اين مسير را با پيچ و خم هايش ميشناخت. و اين خاصيت ژوبين بود. از پيش دقيقا ميدانست که بايد به کجا برويم، چه موانعى بر سر راه هست، چه مشکلاتى پيش خواهد آمد و خودش و حزب را براى پرش از موانع و برخورد و حل مشکلات آماده ميکرد. من درکنارش زندگى ميکردم و اين موانع را نميديدم. همراه او، درست تر بگويم بعد از او از روى مانع مى پريدم. دست مان را ميگرفت و از روى مانع ميپراند. الان که به گذشته فکر ميکنيم ميتوانيم اين ويژگى برجسته و متمايز او را درک کنيم و به اين خاطر است که اين حفره هيچگاه پر نميشود.

دوربينى، بصيرت و آمادگى کامل براى مقابله با مشکلات از خصوصيات برجسته ژوبين بود. براى تمام سناريوهاى ممکن طرح و برنامه از پيش داشت. خطر پذير بود ولى بى احتياط نبود. مدام در حال تغيير اوضاع بود ولى به شکلى کاملا مسئولانه. به وضع موجود هيچگاه رضايت نميداد. در پيروزى لم نميداد. خودفريب نبود. در کمال انسانيت و شفقت بيرحم بود. نه نسبت به انسان ها، بلکه نسبت به تنبلى، نسبت به جا خوش کردن، نسبت به کم رضايت دادن، نسبت به خود فريبى.

داشتم فکر ميکردم که اين سخنرانى افتتاحيه کنگره ٢ شروع حرکت براى آوردن حزب به "وسط گود استخر" سياست بود. و نادر حزب را آورد به وسط گودى استخر سياست. متاسفانه خودش با ما نماند تا ببيند که تصاوير تا چه حد تغيير کرده است. خودش نماند تا حزب را حتى بهتر و سريعتر ببرد جلو. درست زمانى که دارد در ايران انقلاب ميشود.

لکوموتيو رانى بود که قطار را به راه انداخت، سوت زد همه را سوار کرد، خودش نتوانست تا آخر با قطار بماند ولى قطار همچنان دارد با سرعت به جلو ميرود و همچنان تصاوير دارند به سرعت تغيير ميکنند. چنان به اين قطار سوخت داده است که قطار با سرعت دارد به پيش ميرود. يک عده سال گذشته از قطار پياده شدند ولى قطار بدون توقف دارد به جلو ميرود و تصاوير دارند سريعا تغيير ميکنند. و تلويزيون که نقش مهمى در تغيير اين تصاوير دارد، روياى منصور حکمت بود، فشار او بود، حتى در بستر بيمارى بارها و بارها بر لزوم آن تاکيد کرد و ما پس از مرگ او بدست آورديم.

هفته گذشته يک خانمى زنگ زد. ميخواست درد دل کند. از دردهاى زندگى بگويد. ميگفت که مدتها بوده ميخواسته زنگ بزند و صحبت کند. تازه از زندان آزاد شده بود. از مردى شکايت کرده بود، خود او را به زندان انداخته بودند. از وضعيت زندان زنان ميگفت، از عجز و بدبختى اين زنان بخت برگشته و کودکانى که خانه شان زندان است. قلب انسان به درد ميامد. آخر صحبت اش گفت: "به على ابن ابى طالب منصور حکمت با شماست، پشت شماست."

بمحض شنيدن اين صحبت گفتم ما رفته ايم وسط گود استخرى که نادر ميگفت بايد برويم. ما الان در گودى هستيم. گفتم ديگر ما هستيم و جمهورى اسلامى، ما هستيم و اپوزيسيون راست. ديگر طرف ما گروه هاى کوچک و حاشيه اى چپ نيستند. ما رفتيم آن جايى که نادر با آن همه تلاش ميخواست ما را به آنجا ببرد. ما رفته ايم به آنجايى که نادر در کنگره ٢ در همين سخنرانى سوت اش را زد و همه را به سوار شدن به قطار فراخواند. "به على ابن ابى طالب"! ديگر بحث بر سر سوسياليسم علمى و مناسبات توليد و شرايط عينى و ذهنى نيست. بقول منصور حکمت اين بحث ها را کرديم، خوب هم کرديم، يک گنجينه غنى هم داريم. الان وقت رفتن به وسط مبارزه سياسى است.

نامه اى داشتم از يک دختر ٢٤ ساله از اصفهان. ازتلويزيون تعريف ميکند. به جمهورى اسلامى ميگويد اگر حجاب ها را هم برداريد باز شما را خواهيم انداخت. درپايان نامه مينويسد: "امروز آرزو داشتم که منصور حکمت هم بود و اين روزهاى شور و شر را ميديد. واقعا جاى منصور حکمت خالى است. ولى ياد او هميشه در قلب ها و خاطره مان جاى دارد. و هرگز فراموش نميشود." يک روز هم در زندگيش منصور حکمت را نديده است. حتى در تلويزيون هم فقط فيلم هاى سخنرانى هايش را ديده است. يک دختر ٢٤ ساله. ولى يک چيزى در وجود منصور حکمت هست، يک چيزى از خودش ساطع ميکند که اين چنين در قلب ها و اذهان انسان ها جا باز ميکند.

امروز يک جوان دانشجو از تهران زنگ زد و گفت که جمعى هستند در دانشگاه و ميخواسته اند براى مراسم يادبود منصور حکمت گل بفرستند، آدرس هاى گيت را ميخواست. بعد زنگ زد و گفت که براى ارسال گل دير شده است و ما از طرف آنها گلى بر پاى مجسمه منصور حکمت گذاشتيم. قبلا هم از ما پوستر خواسته بود براى گراميداشت منصور حکمت در تهران.

اينها همه بيانگر جايگاه منصور حکمت در اين جنبش است. نقشى که در زندگى تک تک ما بازى کرده است. نقشى که هنوز دارد پس از مرگش در زندگى هزاران انسان بازى ميکند. انسان هايى که حتى يک روز هم او را در زندگيشان نديده اند.

هفت سال پيش وقتى که اين سخنرانى را کرد، ميدانست که ميخواهد حزب را به کجا ببرد. ما اکنون به آن جا رسيده ايم. هنوز راه زيادى در پيش داريم تا مقصد. ولى به جايى رسيده ايم که توانسته ايم بدون گرفتن قدرت در زندگى مردم منشاء اثر باشيم. حزب وسيعى باشيم که مردم دوستش دارند. حزب وسيعى اى که ديگر خيلى ها را در آن نمى شناسيم. رفقاى ما در گوشه اى فعاليت درخشانى ميکنند و ما مدتى طول ميکشد تا بفهميم که اين کار ماست. کار جنبش ماست. کار حزب ماست.

از زمانى که در پى تفکرات بسيار کليد پيروزى کمونيسم را در دنياى معاصر پيدا کرد، فهميد که بايد چگونه مبارزه و حرکت کنيم. چگونه به وسط مبارزه سياسى برويم، در بستر اصلى مبارزه سياسى قرار گيريم، حزب راديکال منشاء اثر باشيم، حزب را در ريل درست انداخت و بسمت اين مقصد به حرکت درآورد. او رفت ولى حزب دارد به سوى مقصد حرکت ميکند. و بقول او هرگاه هم که بما حمله ميکنند ما طلبکار تر از جدل بيرون ميايم. قوى تر و استوار تر در راه قدم برميداريم. دو بار از درون به ما حمله شد. يکبار خود او بود. بار آخر او همراه ما نبود. ما از جدال شاداب تر، قوى تر، پرشورتر و طلبکار تر بيرون آمديم. و اينها همه، بنظر من، خاصيت کمونيسم منصور حکمت است که در حزب ماست و با ماست. و هرکس که يک سخنرانى او را ميشنود، يک اثرش را ميخواند، عکسى از او مى بيند همين احساس را ميگيرد.

داشتم با خودم فکر ميکردم که چرا اين چنين است. سه سال گذشته است و هنوز اين حفره خالى است؟ هنوز هميشه همراهت است. در جلسه، در مبارزه، در شادى، در غم، در ميتينگ، در تظاهرات؟ فکر کردم به خاطر تاثيرى است که در زندگى تک تک ما داشته است. چنان زندگى تک تک ما را تغيير داده است، چنان افقى را در مقابل ما گسترده است، که هميشه جاى خالى او را احساس ميکنيم. آنقدر سوخت در اين قطار گذاشته است که حتى پس از رفتن اش هم اين قطار بتواند با سرعت بجلو برود، تصاوير سريعا تغيير کند و ما او را در کنار خود احساس کنيم.

هنوز ميشود ساعت ها درباره شخصيتش صحبت کرد. من هنوز نتوانستم نصف آنچه راکه ميخواستم بگويم. بعضى وقت ها با خود فکر ميکنم که چرا مردم اينقدر ژوبين را دوست دارند. آيا به اين خاطر است که مارکسيست بزرگى بود؟ البته که او مارکسيست بزرگى بود، ولى آيا به اين خاطر است؟ هم آره هم نه. به اين خاطر است که بقول خودش، براى او "سوسياليسم درباره آدم است." "اساس سوسياليسم انسان است." اين جوهر شخصيت و نقطه عزيمت منصور حکمت در تمام طول حيات مبارزاتيش بود. نه فقط جوهر سياستش، نه فقط جوهر مبارزه اش، بلکه جوهر شخصيتش بود و نه فقط در زندگى سياسى اش، بلکه در زندگى شخصى اش. با دوستانش، با خانواده اش، با من، با بچه ها و با مادرش.

يادم است يک بار فردى به من گفت که شما خيلى کيش شخصيت داريد، مثل يک سکت. پاسخ او را بايد محول کرد به اوضاع کنونى جامعه. اکنون که کمونيسم کارگرى روز به روز دارد گسترده تر و توده اى تر ميشود. حزب دارد در جامعه معرفه ميشود و محبوب تر ميشود، و مى بينيم که هر چه حزب را بيشتر مى شناسند، بيشتر منصور حکمت را دوست دارند، بيشتر به او درود ميفرستند و زنده باد منصور حکمت ميگويند، مردم دارند زنده باد منصور حکمت ميگويند. آن وقت است که بايد گفت بقول خود منصور حکمت، اگر ما يک سکت بوديم، لابد جام زهر را مينوشيديم و با هم از اين دنيا ميرفتيم.

اين يک جنبش وسيع و عظيم است. و يک چيزى در اين جنبش وجود دارد، يک چيزى در منصور حکمت هست که هر روز با مردم تنيده تر ميشود، هر روز بيشتر در دل مردم جا ميگيرد، هر روز جلوتر ميرود و هنوز به ما افق ميدهد. يک گنجينه غنى براى ما بجاى گذاشته که هر روز به آن برميگرديم و از آن افق و انرژى ميگيريم. و هر چه جلوتر ميرويم، هر چه به آن حزبى که او ميگفت نزديک تر ميشويم، اين حفره نيز عميق تر ميشود.

اين متن بر مبناى سخنرانى در مراسم يادبود منصور حکمت در دوم ژوئيه ٢٠٠٥ در هاى گيت در لندن تهيه شده است.