نامه اي از نازيلا زماني

ترکيه، آنکارا

با سلام،

بنا به دلايلي نگراني و درد و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود و از شدت دلتنگي اشک از چشمانم جاري بود. تمام مسير خيابان را تا خانه گريه کرده بودم و سرم بشدت درد ميکرد. قادر نبودم چشمانم را باز کنم. حوالي ساعت ٧ عصر بود. تلفنم زنگ خورد. صداي جواني گفت: شما نازيلا هستيد؟ بله شما؟ جواب: م.م. شما را فرشاد به من معرفي کرده. ميتوانم شما را ببينم؟ وقتي صداي م.م. را شنيدم درد خودم را فراموش کردم و آدرس خانه را به او دادم تا سريع خود را به منزل برساند. بيرون رفتم و سرکوچه منتظر شدم. طولي نکشيد که م.م همراه پسر کوچکي از راه رسيدند. به اتفاق هم داخل آمديم. از چشمان قرمز و متورمم معلوم بود گريه کرده ام. معذرت خواهي کردم. م.م. کلي احساس شرمندگي کرد که برايم ايجاد مزاحمت کرده است. م.م. چنان گرم و صميمي بود که من بي اختيار بدون هيچ شناخت قبلي شروع به درد دل کردم. وقتي کمي سبک شدم از ايشان خواستم مشکلش را بيان کند تا هر کمکي از دستم بر مي آيد برايش انجام دهم. در فاصله بسيار کوتاه چنان به هم جوش خورديم که ٢٤ سال به عقب برگشتيم. يعني سال ١٣٦٠. آنزمان مهناز کودکي ٦ ساله بود. وقتي م.م. از پدرش سخن ميگفت اشک در چشمانش حلقه زد. پدر مهناز يکي از فعالين و کادر پيکار بوده و در سال ٦٠ ناپديد ميشود و ديگر هيچ خبري از او نميگيرند. ديدن صورت مشوش و نگران م.م. رنج آور بود. معلوم بود دوران کودکي سختي را پشت سر گذاشته است. حال ديگر م.م. آن کودک ٦ ساله نبود که دنياي پيرامونش را نشناسد و از همه چيز بيخبر باشد و در عالم کودکي پدرش را سرزنش کند. حال م.م. ٣٠ سال دارد و از پدرش با افتخار و سربلندي ياد ميکند. براي مهناز جاي سئوال بود که رژيم جنايتکار اسلامي بر سر پدرش چه آورده است. نه تنها مهناز بلکه براي مادر و خواهر کوچکش که هنگام ناپديد شدن پدرش هنوز چشم به جهان نگشوده بود نيز هم جاي سئوال است. هيچوقت به خانواده هاي عزيزاني که زير تيغ شکنجه، اعدام، سنگسار و تيرباران و ترور رژيم خوف و دهشت اسلام جان سپردند انديشيده ايد؟ انسانهاي با ارزش که تنها به دليل افکارشان قرباني شدند؟ به کودکاني همانند م.م. که بي پدر يا مادر ماندند و چه مادران و پدراني که از غم از دست دادن عزيزانشان سوختند؟ چه کسي ميداند قلب کوچک م.م. چه کشيده است؟ تنها کاري که توانستم براي م.م. انجام دهم تحقيقاتي در مورد پدرش بود که در نتيجه معلوم شد در سال ٦٠ در زندان اوين بود و در زير شکنجه جان سپرده است. وقتي اين خبر را روي صفحه مانيتور خواندم بي اختيار اشک از چشمانم روان شد و نفرت بيشتري به جلادان رژيم رعب و وحشت اسلامي حس کردم. بار ديگر از همه عزيزاني که قرباني رژيم جنايتکار اسلامي شدند با افتخار ياد ميکنم. انسانهاي آگاه و آزاديخواه، رژيم رسواي اسلامي را که جز کشت و کشتار، جنايت، فقر، اعتياد، فحشا و بيحقوقي از جمله براي زنان و کودکان چيزي به ارمغان نياورده را رسواتر کنيم.

چيزي به انتخابات نمانده است. دست در دست هم دهيم و با اعتراضات مردمي به مضحکه انتخابات پايان دهيم. وقتش رسيده که صورت واقعي اين مترسکهاي اسلامي را به نمايش بگذاريم. تک تک اين جنايتکاران مي بايست به مردم بي گناه حساب پس دهند و مورد محاکمه مردمي قرار گيرند. هر جايي صندوق انتخاباتي وجود دارد مي بايست با اعتراضات مردمي حاضر شويم و بساطشان را جمع کنيم.

زنده باد آزادي، زنده باد برابري