منصور حکمت و "جنبش هاي اجتماعي"
کاظم نيکخواه
اين متن بر اساس سخنراني در هفته منصور حکمت در لندن (٥ ژوئن) تنظيم شده است
متد برخورد به جنبشهاي اجتماعي و اساسا تعريف اين که اين جنبشهاي اجتماعي چه معنا و مفهومي دارند و رابطه آنها با احزاب و سازمانها و حوزه فعاليت سياسي چيست، يکي از پايه هاي کمونيسم کارگري، کمونيسم منصور حکمت را ميسازد. منصور حکمت نه فقط اين متد را بکار گرفته و جايگاه احزاب سياسي در ايران را بر اساس اين متد نشان داده، بلکه توضيح دقيقي در باره اين متد را مکتوب کرده، و توضيح داده که بطور واقعي جريانات و احزاب سياسي بر چه متني شکل ميگيرند، رشد ميکنند و وارد صحنه سياسي ميشوند. منصور حکمت بروشني توضيح ميدهد که طبقات لخت و عور و بي واسطه وارد صحنه سياست نميشوند. بلکه بر اساس مصالح و منافع طبقات در دوره هاي تاريخي معين، جنبشهاي اجتماعي اي شکل ميگيرند و احزاب سياسي و اهداف سياسي برمتن اين جنبش ها پا ميگيرند و رشد ميکنند.
اجازه دهيد مقدمتا اشاره کنم که تا آنجا که به مارکس و انگلس مربوط ميشود، ما کاربرد اين متد را در تحليل رويدادهاي مهم سياسي قرن نوزدهم توسط آنها ميتوانيم ببينم. اما کاري که منصور حکمت کرد اين بود که اين متد را در سطح کنکرت تر و مشخص تري فرموله و تعريف کرد.
مارکس و انگلس در ايدئولوژي آلماني متد ماترياليسم تاريخي را به دقت توضيح ميدهند. در آنجا مارکس و انگلس توضيح ميدهند که منشاء ايده ها، تصورات، ايدئولوژي ها و کلا روبناي فکري و سياسي در مناسبات توليد و متعاقبا در وجود طبقات و جايگاه آنها در صف بنديهاي اجتماعي قرار دارد. در مقدمه ايدلوژي آلماني ميخوانيم:
"انسانها تاکنون هميشه تصورات غلطي در باره خودشان در باره آنچه که هستند، آنچه که بايد باشند ساخته اند. روابطشان را بر طبق تصوراتشان از خدا، انسان عادي، و غيره تنظيم کرده اند. محصولات فکري يا مغزي شان تدريجا از دستهايشان خارج شده است. اين خالقين در برابر مخلوقاتشان سرتعظيم فرود آورده اند. بگذار آنها را از توهمات، ايده ها، از دگمها و از تخيلاتي که زير يوغش اسير گشته اند برهانيم. بگذار عليه اين حاکميت افکار شورش کنيم."
شورش عليه حاکميت افکار. قرار دادن تصورات و ذهنيت در جاي واقعي خويش و تعريف قانونمنديهاي مادي حرکت تاريخ. اين مقدمه و هدف ماترياليسم تاريخي در بدو فرمول بنديش توسط مارکس و انگلس است. هدف اينستکه نشان داده شود که افکار و عقايد و کل روبناي فکري و سياسي برخلاف آنچه که تصور ميشود، عامل اساسي و تعيين کننده تاريخ نيستند. بلکه اين افکار و عقايد از شرايط مادي توليد و درجه تکامل نيروهاي مولده ناشي ميشوند. شرايط مادي توليد، جايگاه طبقات را تعيين ميکند و افکار و عقايد و ايدئولوژيها در واقع بيان آمال و اهداف طبقات اجتماعي هستند.
ميخواهم بگويم مارکس و انگلس تا آنجا که به توضيح روندهاي تاريخي مربوط ميشود، تلاش اصلي شان بر اين عرصه متمرکز بود. ميبايست اين حقيقت را فرموله و تثبيت ميکردند که تاريخ جوامع تاريخ مبارزه طبقاتيست. و در سطح فلسفي با هگليسم و انواع ديگر ايده آليسم در مي افتادند و تعيين کنندگي اقتصاد نسبت به سياست، زير بنا نسبت به روبنا و شرايط مادي نسبت به شرايط ذهني را جا مي انداختند.
اما اين متد و قانونمندي و ديالکتيک تاريخ که انقلابي در شناخت و بررسي و ارزيابي تاريخ و درک مکانيسم تحولات اجتماعي بود، بعدا توسط جريانات استالينيستي و مائوئيستي از ابزاري قدرتمند براي درک تاريخ، به فرمولها و دگمها و ديدگاههاي مکانيکي اي تقليل يافت و به اقصا نقاط جهان صادر شد و تاثيرات و بدآموزيهاي عظيمي داشت. طبقات بصورت ايستا تصوير شدند، رابطه "نيروهاي مولده" و "اقتصاد" و "مناسبات توليد" با "روبنا" و سياست و فرهنگ به فرمولهاي جامدي تبديل شدند و درنتيجه خاصيت خود بعنوان ابزاري علمي و کارساز براي شناخت و پيشبرد مبارزه طبقاتي و انقلابي را از دست دادند.
مارکس و انگلس در همان زمان که اين بحثها را فرموله ميکردند، در عين حال بعنوان صاحبنظران و متفکران بزرگي درگير مبارزه سياسي بودند. انقلاب آلمان، فرانسه، تحولات ايرلند و لهستان و انگلستان را فعالانه دنبال ميکردند و بر اساس همان متد ماترياليسم تاريخي توضيح ميدادند. کسي که به آن اسناد مراجعه کند متوجه ميشود که درک مارکسيستي از تاريخ و تحولات سياسي با آنچه چپ پرو روس و مائوئيست و امثال اينها ارائه ميدهند بکلي متفاوت است. مارکس اين متد را بنحو عميق و بسيار جذابي در کتاب "١٨ برومر لوئي بناپارت" بکار ميگيرد. بعد از آن در کتاب "جنگ داخلي در فرانسه" که مربوط به دوره قبل از کمون پاريس تا شکست کمون است، ما کاربست متد ماترياليسم تاريخي را از جانب مارکس و انگلس مي بينيم. در خلال اين سالها همچنين نوشته هاي متعدد ديگري از مارکس و انگلس موجود است که با نگاهي به آنها ميتوان درک آنها از ماترياليسم تاريخي و قانونمنديهاي مبارزه طبقاتي را مشاهده کرد.
. اگر کسي بحثهاي مارکس و انگلس را در ايدئولوژي آلماني بخواند و بعد برود سراغ نوشته هاي سياسي تر و تحليلي مارکس و انگلس نظير همين کتاب "هيجده برومر لوئي بناپارت" و نوشته هاي ديگر، متوجه ميشود که آنچه مارکس مبارزه طبقاتي و منافع و مصالح طبقاتي مينامد در حوزه سياست معنايش چيست. مارکس هرجا که تاريخ را ميخواهد توضيح بدهد طبقات را بهيچ وجه آنطور که ما در جنبش چپ ايران شاهدش بوديم که بورژوازي را لايه بندي ميکردند و هر سازمان و جريان سياسي را به لايه اي از بورژوازي و خرده بورژوازي نسبت ميدادند، توضيح نميدهد و تحليل نميکند. جامعه را تصوير ميکند، تحولات و کشاکش هاي زنده اجتماعي را تصوير ميکند، جنگها انقلابات، شکستها و پيروزيها، مصالح سياسي، سازشها و انشعابات و بحرانها و برمتن اين حرکتهاي اجتماعي طبقات را و آمالها و اهدافشان را نشان ميدهد. اين متد مارکس است.
جنبشهاي اجتماعي
آنجا ما آن چيزي را مي بينيم که منصور حکمت آنرا تحت عنوان "جنبشهاي اجتماعي" فرموله ميکند. اما نکته اي که ميخواهم بگويم اينستکه نه مارکس و نه انگلس و نه لنين تعريف دقيقي از نقش جنبشهاي اجتماعي ندادند. بلکه آنرا ميديدند و بکار ميگرفتند. کاري که منصور حکمت کرد اين را بعنوان متدولوژي مارکسيستي فرموله کرد. اجازه بدهيد اينجا کمي به بحثهاي منصور حکمت بپردازم.
منصور حکمت بحث جنبشهاي اجتماعي را در سالهاي اخير فرموله کرد. اما او اين متد را در تمام نوشته ها و بحثهايش بکار ميگرفت. براي نمونه در نوشته اي با عنوان "درباره احزاب بورژوايي" ميگويد "شيوه برخوردي که احزاب بورژوايي را بر مبناي شمارش و تفکيک لايه بندي هاي مختلف طبقات حاکمه در درون مناسبات توليد موجود دسته بندي و ارزيابي ميکند، شيوه اي مکانيکي و غير مارکسيستي است." او بعد ايرادات اين روش برخورد را بر ميشمارد و از جمله اشاره ميکند که اين ديدگاه "احزاب را مستقيما و بلاواسطه از طبقات استخراج ميکند و نه از مبارزه و کشمکش طبقاتي و در متن روندهاي تاريخ در يک جامعه". در نوشته مذکور منصور حکمت طيفها و جريانات مختلف سياسي در ايران را بر ميشمارد. ناسيوناليسم، ناسيونال رفرميسم، رفرميسم اسلامي، ليبراليسم، سوسيال دموکراسي و غيره و جايگاه آنها را بر متن تحولات اجتماعي توضيح ميدهد.
بعدا در سال ٨٩ - ٩٠ بحث "کمونيسم کارگري و فعاليت حزب در کردستان" را مطرح ميکند و در مقدمه آن تحت عنوان "مبارزه طبقاتي و احزاب سياسي" باز به بحث مبارزه طبقاتي و جايگاه احزاب و گرايشهاي اجتماعي به روشني مي پردازد. و در همين دوره بحث "عضويت کارگري" را مينويسد. در بحث عضويت کارگري مساله جنبشهاي اجتماعي و رابطه شان را با طبقات و با احزاب سياسي نشان ميدهد و تعريف ميکند. کاربرد اين متد از جانب منصور حکمت را در نوشته هاي مختلفي ميتوان ديد. اما بياد ماندني ترين آن نوشته ايست تحت عنوان "پرده آخر، يادداشتهايي در مورد بحران رژيم اسلامي، قسمت چهارم - سه جنبش سه آينده" که در سال ٢٠٠٠ نوشته شده است. اين نوشته بياد ماندني تر از بقيه در اين زمينه است شايد بيشتر به اين دليل که طيف ها و جريانات و گروههاي سياسي اي را که طبق ديدگاههاي سنتي به آنها جايگاههاي بسيار متفاوت و متضادي داده ميشد را در کنار هم قرار داده بود. در شروع اين بخش مينويسد "احزاب سياسي در دل جنبشهاي معيني پديدار ميشوند و براي بسيج نيروي اين جنبشها و هدايت آنها بر طبق مجموعه سياستها و تاکيتهاي ويژه اي تلاش ميکنند. يک جنبش اجتماعي خاص احزاب متعدد و متنوعي از خود بيرون ميدهد. جنبشها در پاسخ به مسائل مبرم اجتماعي و سياسي و بعنوان جزئي از مبارزه طبقاتي در دوره هاي کمابيش طولاني تري پديدار ميشوند. احزاب سياسي اما بيانگر فعل و انفعالات سازماني و مبارزاتي کنکرت تر و دوره اي تر و معمولا ناپايدارتري در درون اين جنبشها هستند". و بعد در جاي ديگري اشاره ميکند که در دوره کنوني سه جنبش اصلي در صدر جدالهاي اساسي سياسي و اجتماعي در ايران قرار ميگيرند: کمونيسم کارگري، ناسيوناليسم بورژوازي طرفدار غرب، جنبش ناسيونال اسلامي شرقي. وقتي به ترکيب احزاب در اين طبقه بندي که بسيار عيني و مستدل بر اساس عملکرد و اهداف و سنتها و سياستهاي جريانات مختلف سياسي صورت ميگيرد توجه ميکنيم متوجه ميشويم که او تمام جدول بنديهاي تاکنوني در مورد جريانات سياسي را در هم ميريزد. و اين تماما بر اساس همان متدي است که مارکس مينويسد و ميگويد و تحليل ميکند. يعني احزاب و جريانات سياسي را نه بر اساس اينکه خود در مورد خود چه ميگويند بلکه بر اساس اينکه در واقعيت يعني در صحنه اجتماعي کجا ايستاده اند و کدام امر اجتماعي را ميخواهند به پيش ببرند، تحليل و ارزيابي ميکند. براي نمونه تحت عنوان "جنبش ملي اسلامي شرق زده" علاوه بر گرايشها و جريانات شناخته شده ناسيوناليست و اسلامي، جرياناتي قرار ميگيرند که بعضا حتي خود را چپ و طرفدار مارکس ميخوانند. اما با مراجعه به نقش و عملکرد اجتماعي و سنتها و خاستگاه و حتي نشست و برخاستهايشان ميتوان نشان داد که متعلق به همان جنبشي هستند که مثلا نهضت آزادي و جبهه ملي و مصدق از آن برخاسته اند. حتي زبان و ادبيات و اعياد و هنرمندان و قهرمانانشان با هم يکي است. در اين رابطه منصور حکمت ميگويد "اگر کسي در حيرت است که چگونه طيف وسيعي از قربانيان جمهوري اسلامي، که هنوز هم از ابتدايي ترين حقوق مدني محرومند، در يک صف واحد "دوم خرداد" کنار جلادان و شکنجه گران ديروز و سرکوبگران امروز خود ايستاده اند و برايشان هورا ميکشند بايد کمي در اين جنبش و خصوصيات سياسي و اجتماعي آن دقيق بشود" اشاره اش به جنبش و جرياناتي است که او آنها را "جنبش ملي اسلامي شرق زده" مينامد.
من ميخواهم از اين بحث اين را تاکيد کنم که بحث جنبش هاي اجتماعي و رابطه احزاب سياسي با جنبشهاي اجتماعي يک در افزوده به مارکسيسم است، و متعلق به منصور حکمت است. اين بحث در واقع تعريف و فرمول بندي روشن همان متدي است که مارکس در تحليلهايش بکار ميگيرد. با اين درک و متد، در واقع مارکسيسم رابطه طبقات را با سياست يک درجه روشن تر توضيح ميدهد و نحوه ورود احزاب و طبقات به عرصه سياسي به نحو دقيق تر و عيني اي فرموله ميشود. در پرتو اين متد طبعا آن درک مکانيکي اي که طبقات را بصورت ايستا و مکانيکي مي بيند دور انداخته ميشود. ميتوان تاثير اين درک و اين متد را در کل متد کمونيسم کارگري و حزب کمونيست کارگري در برخورد به مسائل مختلفي مثل حزبيت، مبارزه سياسي، عضوگيري و جنبش کارگري نشان داد که اميدوارم در فرصت ديگري بتوانيم مفصل تر به آن ها بپردازيم.