از انترناسيونال ۳۲،  سه شنبه  ۱۹  خرداد  ۱۳۸۳ -  ۸ ژوئن ۲۰۰۴
-------------------------------------------------------------------------------

 

از مارکسيم انقلابي تا کمونيسم کارگري

مروري بر سير تکوين کمونيسم منصور حکمت

حميد تقوائي

اين نوشته بر اساس سخنراني در تورنتو در هفته منصور حکمت تنظيم شده است.

کمونيسم منصور حکمت صرفا يک دستگاه نظري و فکري نيست. يک سيستم بهم پيوسته پراتيک حزبي و اجتماعي و نظرات سياسي و تئوريک معيني است که در کليت خود جنبش کمونيسم کارگري ناميده ميشود. جنبشي که نقد و تغيير بنيادي وضع موجود هدف و علت وجودي آنرا تشکيل ميدهد. از نقد مشخص سرمايه داري و ديکتاتوري ملزوم آن در ايران تا مقابله با اسلام سياسي و تا مبارزه بي امان براي سرنگوني جمهوري اسلامي و تحقق آزادي و برابري و سوسياليسم در ايران و تا مبارزات جاري کارگران و زنان و تا مساله پناهندگان، و حقوق کودکان و جنبش در کردستان و مقاومت و مبارزه نظامي و غيره و غيره، همه اينها عرصه هائيست که کمونيسم کارگري با تئوريها و سياستها و پراتيک انقلابيش حضور داشته و وسيعا فعال بوده است. اکر کسي تاريخ معاصر دو دهه اخير و مشخصا در دوره زندگي سياسي منصور حکمت، از انقلاب ٥٧ تا امروز را بررسي کند، متوجه ميشود که در تمام اين عرصه ها منصور حکمت حضور تعيين کننده اي داشته است و نميشود تنها يک جنبه را مورد مطالعه قرار داد و تصوير کاملي از آنچه او در طول زندگي کوتاه و پربارش انجام داد بدست آورد. ولي طبعا در اينجا فرصت آن نيست که به همه اين جنبه ها بپردازم و بحث خودم را به جنبه هائي از تئوري و نظرات منصور حکمت محدود ميکنم. سعي من اينست که نشان بدهم کمونيسم کارگري از لحاظ نظري چيست و چگونه و در چه پروسه اي شکل گرفته است.

قبل ازهر چيز اجازه بدهيد اين توضيح را بدهم که تئوري براي منصور حکمت بهيچوجه صرفا يک سيستم ذهني و تحليلي درباره مقولات و رابطه آنان با يکديگر نيست بلکه سيستمي در پاسخ به ضروريات عيني جهان واقعي و تنيده شده در اين واقعيت است. تئوري و سيستم نظري که وقتي امروز به پروسه شکل گيري آن نگاه ميکنيم ميبينيم جزء لاينفک يک عمل و پراتيک سياسي-اجتماعي است. اين چه نوع عمل و پراتيکي است و خصيصه آن چيست؟ براي پاسخ به اين سئوال بايد کمونيسم منصور حکمت را در متن تاريخي اش قرار بدهيم.

زمينه و ضرورت اجتماعي عروج منصورحکمت

تاريخ معاصر تحولات سياسي ايران از انقلاب مشروطه تا امروز اشکال متنوعي داشته است، قيامها و اعتراضات را داشته ايم، انقلاب مشروطه و جنبش ملي کردن نفت و انقلاب ٥٧ را داشته ايم. مجموعه اينها را که نگاه ميکنيد ميبينيد يک جريان و يک طيف سياسي گسترده اي در اين دوره در ايران فعال بوده است که بسيار هم متنوع و متفاوت است اما تاريخ فعاليت آن، تحولاتي که در مجموع اتفاق ميافتد و افق و چشم اندازي که در برابر جامعه قرار ميدهد بورژوائي است. اين در واقع تاريخ نضج گرفتن سرمايه داري در ايران است. ايران فئودالي و عقب مانده عصر قاجار دارد به دنياي نو قدم ميگذارد، به دنياي صنعت و سرمايه داري قدم ميگذارد و يک سلسله از افت و خيزها و تحولات اجتماعي را از سر ميگذراند. از انقلاب مشروطه تا امروز. در اين دوره شخصيتهاي سياسي و احزاب و دولتهائي که ميآيند و ميروند، از ستارخان و باقر خان تا مصدق و خميني و تا سلطتنت پهلوي و حکومتي که امروز بر سر کار است. اينها هم شخصيتها و احزاب و دولتهاي طبقه سرمايه دار در ايران هستند، طبقه سرمايه دار تازه بدوران رسيده اي که دارد از نظر سياسي و فکري و اجتماعي جاي پاي خود را محکم ميکند و ايران را وارد قرن بيستم ميکند. در اين ميان تحولي مثل اصلاحات ارضي اتفاق ميافتد که يک نقطه عطف است و قدرت بلامنازع بورژوازي را از لحاظ اقتصادي و سياسي در ايران تثبيت ميکند. در همين دوره و در دل اين تحولات طبقه کارگر هم در ايران شکل ميگيرد و پا بميدان ميگذارد. طبقه اي که سهمي از آنچه بر بالاي سرش ميگذرد ندارد و حداکثر بعنوان سياهي لشکر و جزو ضمائم اين تحولات نقش ايفا ميکند. ضميمه جنبش ملي کردن نفت است، ضميمه انقلاب مشروطه است، ضميمه قيام تبريز است ضميمه جنبشهاي ملي در نقاط مختلف ايران، در شمال و در کردستان و در آذربايجان است. البته کارگران در تاريخ اين دوره هستند، بخصوص بعد از اصلاحات ارضي کارگر شهري به ميدان مي آيد و به يک طبقه وسيع اجتماعي تبديل ميشود، ولي اين طبقه تا انقلاب ٥٧ و در خود اين انقلاب در سياست نمايندگي نميشود و نقش مستقل خود را ايفا نميکند. مساله اينست که از لحاظ عيني و موقعيت واقعي اجتماعي تنها اين طبقه است که ميتواند پرچم آزادي و برابري و انسانيت را بلند کند. در اين دوره ما شاهد افول و پوسيدگي ايده هاي آزاديخواهانه و برابري طلبانه بورژوازي هستيم. ايده هائي که در انقلاب کبير فرانسه مطرح شد و آزاديخواهي و ترقيخواهي و پيشروي را در برابر دوره تاريک قرون وسطي نمايندگي ميکرد. وقتي تاريخ اين دوره را در ايران مطالعه ميکنيد ميبينيد که در صدر انقلاب مشروطه چنين ايده هائي وجود داشته است، متفکريني هستند که عدالتخانه و مدرسه و بهداشت ميخواهند، مدرنيست هستند و پيشرقت و ترقي ميخواهند و مثل هميشه اين حرفها را هم تحت نام محرومان و ملت ستمکشيده ايران مطرح ميکنند. اما اين فقط به دوره کوتاه صدر مشروطيت محدود ميماند و از همان زمان مذهب و مشروعه وارد تصوير ميشوند و سير نزولي شروع ميشود. بعد از اين دوره کوتاه، در تحولات سياسي که بورژوازي محرک و فعال آنست حتي وقتي تحت نام محرومان اتفاق ميافتد ديگر از ايده هاي مترقي و انساندوستانه خبري نيست. بخصوص بعد از اصلاحات ارضي ما وارد دوره اي ميشويم که برنامه و اهداف و عملکرد احزاب و نيروهاي سياسي و حتي فرهنگ و هنر سياسي و معترض، يکسره از ايده ها و مطالبات و آرمانهاي انساني و مترقي تهي شده است. نيروهاي اپوزيسيون شاه از چپ تا راست خواستار صنعت و سرمايه داري مستقل و غير مونتاژ هستند و ضد غرب و طرفدار بازگشت به فرهنگ سنتي خودي. فرهنگ شرقزده اي که در سياست، در شعر، در ادبيات و هنر همه جا بيان ميشود. در تمام اين دوره بورژوازي ايران که کاملا از آزاديخواهي تهي شده. دستش در دست مذهب است. از همان دوره مشروطه که انقلاب در واقع شکست ميخورد و مشروعه چي ها جلو ميافتند و اسلام را به قانون اساسي اضافه ميکنند، از همان زمان آخوند بهمراه شاه جلو مي آيد و تا دوره خميني مذهب هميشه در سياست ايران نقش دارد و احزاب و نيروهاي بورژوائي، حتي در اپوزيسيون، هيچگاه نه تنها با مذهب دعوائي ندارند، بلکه به آن متوسل ميشوند و به آن تمکين ميکنند. آن تعيين تکليف اساسي که مثلا در انقلاب کبير فرانسه با کليسا شد، در ايران با مسجد نميشود. مسجد هميشه در سياست باقي ميماند، اشراف در سياست باقي ميمانند. اصلاحات ارضي از بالا از فئودالها خلع يد ميکند، اشرافيت فئودالي و خانخاني در سياست و فرهنگ سياسي باقي ميماند. در ايران انقلاب و شورش دهقاني نداريم که جامعه را آنطور که در انقلابهاي کلاسيک ضد فئودالي در غرب اتفاق افتاد، زير و روکند و در نتيجه يک پيکره پوسيده سياسي که طبقه سرمايه دار ايران را نمايندگي ميکند و از هر نظر ارتجاعي و متحجر است اين دوره چندين دهساله سلطنت و بعد جمهوري اسلامي را در ايران ميسازد.

همانطور که گفتم در همين دوره طبقه کارگر نيز پا بعرصه ميگذارد. بعد از اصلاحات ارضي اين طبقه در سياست وزنه اي ميشود و ميخواهد مهر خودش را بر حوادث بزند. انقلاب ٥٧ مشخصا انقلابي است که طبقه کارگر نقش اساسي در آن ايفا ميکند.

انقلاب ٥٧ با جنبش خارج محدوده نشينان شروع ميشود. اينها دهقانان خلع يد شده اي هستند که بدنبال کار به شهرها آمده اند و به طبقه کارگر شهري پيوسته اند. اينها در کارهاي ساختماني و شهرسازي وخانه سازي فعال ميشوند، شبها در کارتن ميخوابند و يا آلونکي در حاشيه شهر براي خود برپا ميکنند. اينها خارج از محدوده اند. بورژوازي به کار آنان احتياج دارد ولي به محدوده امکانات شهري راهشان نميدهد. هيچ حقي ندارند ولي بايد روزي ١٠- ١٢ ساعت جان بکنند. انقلاب را اينها شروع ميکنند و بعد کارگر نفت بميدان ميآيد و گلوي رژيم شاه را ميفشرد. منتهي باز ثمره اين حرکت ميرود در جيب همان طبقه و همان خانواده و طيف سياسي که از انقلاب مشروطه تا امروز در سياست همه کاره بوده و سرنوشت سياسي جامعه را تعيين ميکرده است. طبقه اي که موتور انقلاب ٥٧ است نميتواند در اين انقلاب پيروز بشود ولي، و اين نقطه عطف مهمي در تاريخ معاصر ايران است، در سياست ظاهر ميشود، تحزب پيدا ميکند، برنامه و خواستها و شعارهايش را اعلام ميکند، و بيست و پنجسال است که پيگيرانه بر عليه کل پيکره پوسيده سياست بورژوائي ايران در رژيم و در اپوزيسيون مبارزه ميکند. اين حرکت و جنبشي است که منصور حکمت معمار و سازنده و رهبر آنست.

منصور حکمت، همانطور که در اولين مراسم بزرگداشت او در لندن گفتم، پاسخي است به يک ضرورت. هر انسان بزرگ تاريخي همين است. نبوغ و اينکه فرد چه قدرت ذهني و فکري دارد فقط ميتواند در پاسخ به يک ضرورت تاريخي متحقق بشود و معني پيدا کند. اگر زمانه چنين انساني را صدا ميکند آنوقت چنين فردي ميشود تجسم و مظهر يک نياز، يک خواست، يک فرياد و يک آرمان، و نماينده يک افق و راه رهائي که غايب است، و غيبتش بچشم ميخورد و نيازش را جامعه فرياد ميکند. جامعه اي که ميليونها کارگر خارج محدوده نشين دارد، جامعه اي که کارگر صنعت نفتش با تمام سنگيني وزنه اقتصادي و توليديش در سياست غايب است، جامعه اي که ميليون ميليون دهقانان را به شهر فرستاده و به کارگر شهري تبديل کرده اما روشنفکرانش در روستا جا مانده اند و فرهنگ اعتراض در آن يک فرهنگ روستاتي است، ديگر نميتواند در جنبش ستارخان و ملک المتکلمين و مصدق و چپ نوع حزب توده پاسخ خود را پيدا کند. اين جامعه شخصيت و رهبر خودش را ميخواهد، کسي را ميخواهد که هيچ ربطي به خانواده سياسي ملي مذهبي چندين دهساله نداشته باشد و تمام قد در برابر آن بايستد. کارگران و هر کس که خواهان آزادي و رهائي است در انقلاب ٥٧ خود را سينه به سينه خانواده وسيع سياست بورژوائي و اپوزيسيون ملي مذهبي مييابد، و سخنگو و رهبر خود را طلب ميکند. اين نقطه شروع و ضرورت وجودي منصور حکمت و تئوريهاي منصور حکمت است.

اهميت ومکان تئوري براي طبقه کارگر

طبقه کارگر که وارد سياست شد ديگر حتما تئوري ميخواهد. نظريه ميخواهد، تز ميخواهد، افق ميخواهد. جهان بيني ميخواهد. چرا؟ بخاطر آنکه سنت و فرهنگ و تئوريها و نظرات و گرايشات فکري حاکم بر جامعه با او نيستند، عليه اويند. سلطنت طلبان و امثال رضاشاه ها احتياجي به تئوري و حتي حزب (که بعدا به آن ميرسيم) ندارند. ناسيوناليسم با آنهاست. فرهنگ مذهبي با آنهاست. مارکس ميگويد فرهنگ مسلط بر جامعه فرهنگ طبقه حاکم بر آن جامعه است. طبقه حاکم در ايران طبقه بورژواست و سطنت شکل سياسي حکومتي آن بوده است و وطن پرستي جزو فرهنگ عامه است. شاه سايه خداست و مذهب جزو فرهنگ عامه است. مذهب، ناسيوناليسم، ناموس پرستي، مردسالاري، اينها همه همراه و حامي سلطنت طلبان است. اما طبقه کارگر عالمي از نو بايد بسازد. هيچ چيز اين دنياي موجود بدردش نميخورد. هيچ چيز اين عالم در پشتش نيست، همه چيز در مقابلش است. تقدس مالکيت خصوصي در مقابل طبقه ايست که چيزي جز نيروي کارش را ندارد، تقدس مالکيت با همه مذهب و ناسيوناليسم و سنتهاي فکري و فرهنگي طبقاتي که آنرا توجيه و تئوريزه ميکنند. روشن است که براي مقابله با اين وضعيت طبقه کارگر تئوري خودش و جهان بيني خودش را ميخواهد. بايد بتواند اين جهان را بشناسد و توصيح بدهد تا بتواند تغييرش بدهد. بقيه ميخواهند اين وضعيت را حفظ کنند و فرهنگ و تفکرات و تتوريهاي حاکم برايشان کافي است، اما تئوري تغيير نميتواند جزئي از فرهنگ موجود و رايج حاکم باشد. تئوري براي طبقه کارگر تنها ميتواند علم باشد، علم تغيير. علم شناخت جهان و تغيير جهان. طبقات ديگر احتياجي به اين ندارند. تنها طبقه خود آگاه تاريخ که بايد خودش را در تاريخ ببيند و همه تاريخ را توضيح بدهد تا امروز خودش را بشناسد طبقه کارگر است. بورژوازي به اين احتياجي ندارد براي اينکه تمام سنتهاي حاکم، سنتهاي جوامع طبقاتي از آغاز تا امروز، با بورژوازي است. تمام تاريخ مدون بشري تاريخ جوامع طبقاتي است و طبقه کارگر تنها طبقه ايست که ميخواهد جامعه طبقاتي نباشد. بنابراين هيچ چيز از اين چند هزار سال فرهنگ حاکم بر جوامع طبقاتي به کارش نمي آيد. تئوري و تئوريسين خودش را ميخواهد.

تئوريسين طبقه کارگر فقط ميتواند منتقد باشد. فقط ميتواند نظريه پرداز نفي و تغيير باشد. دنياي طبقاتي و فرهنگ نظرات حاکم بر اين دنيا چيزي براي توجيه و حفظ ندارد. و منصور حکمت چنين تئوريسيني بود.

منصور حکمت زندگي سياسي اش را با انقلاب ٥٧ شروع کرد. انقلابي که فرياد ميزد چنين نظريه پرداز و تئوريسيني را لازم دارم. طبقه کارگري که در خيابان فرياد ميزد "مرگ بر شاه" و "کارگر نفت ما رهبر سر سخت ما" و "برابري برادري حکومت کارگري" ميخواست همه چيز را در هم بکوبد، نقد کند و تغيير دهد. و براي تغيير يک پديده بايد آنرا بشناسيد، بر قانونمنديهايش و مکانيسم تحول و تغييرش واقف باشيد. براي راه رفتن شناخت قانون جاذبه لازم نيست، اما براي پرواز لازم است. بايد بشناسيدش تا بتوانيد نفي اش کنيد. منصور حکمت ميخواهد پرواز کند، نميخواهد طبق قوانين اين جوامع راه برود. منصور حکمت بايد علم نقد طبقاتي را وارد انقلاب ٥٧ ميکرد.

اين بايد از کجا مي آمد؟ چرا منصور حکمت بايد چنين ميکرد و چرا اصولا مارکسيست شد؟ اساس مساله اينست که هر کس در زندگي روزمره خودش و قبل از اينکه مارکس را باز کند و بخواند و بصرافت تئوري بيافتد امر و مساله معيني دارد. سئوال اينست که مشکل و مساله شما در اين دنيا چيست؟ کساني هستند ک البته مشکلي ندارند، در طبقه سرمايه دار بدنيا آمده اند و زندگيشان تامين است و همراهي و همدردي هم با بقيه حس نميکنند. ميگويند دنيا همين است که هست و اشکالي هم ندارد. کساني هم هستند که ناراحت اند از اينکه چرا سنتهاي گذشته از دست ميرود، يا خاک مقدس وطن را در جنگ چالدران از دست داديم، تماميت ارضي مان در خطر است سه جزيره را بردند و چشمانشان هم پر از اشک ميشود. يکي هم هست بدنيا نگاه ميکند و ميگويد چرا سالي چند ميليون کودک ميميرند؟ زندگي همين است؟ سرنوشت بشر همين است؟ چرا آدمها به ملت و قوم و مذهب و نژاد تقسيم ميشوند؟ چرا قومها و ملتها با يکديگر ميجنگند؟ چرا در جامعه اينقدر نابرابري هست؟ چرا يکي در کاخ مينشيند و يکي نان شب ندارد؟ کسي که دلش براي اين مسائل مي تپد و بفکر بشريت و آزادي و برابري و رفاه انسان است. يک مارکسيست قبل از اينکه برود سراغ کتاب بايد چنين آدمي باشد. مارکسيسم کسي را انقلابي نميکند، مارکسيسم به يک انقلابي راه نشان ميدهد. منصور حکمت قبل از اينکه کتاب مارکس را باز کند ميدانست که در اين دنيا چيزي را دوست ندارد. اين دنياي زيبائي نيست. دنيائي نيست که انسان راحت در آن زندگي کند. دنيائي نيست که حتي پايه اي ترين و ابتدائي ترين نيازهاي مردم را جواب بدهد. ميليونها انسان روي کره ارض زندگي ميکنند که عليرغم اين قدرت عظيم توليدي و عليرغم قدرت علمي و تکنولوژيک گرسنه و فقير و بي اختيار و تحقير شده هستند.

اين درد و امر منصور حکمت بود. اين شخصيت با اين اومانيسم عميق و با آن قدرت ذهني و خلاقش و در متن انقلاب عظيم ٥٧ وارد صحنه سياسي ايران ميشود و قلم بدست ميگيرد و جريان فکري و سياسي اي را بوجود مي آورد که در چپ ايران به مارکسيسم انقلابي معروف ميشود.

مارکسيسم انقلابي

مارکسيسم انقلابي اساسا در نقد چپ موجود و در برخورد به مسائل زنده انقلاب ٥٧ شکل ميگيرد. هدف مستقيم انقلاب ٥٧ ديکتاتوري شاه است. همه خواهان درهم کوبيدن ديکتاتوري شاه و آزادي هستند. اولين بيانيه و در واقع اولين کيفر خواست طبقه کارگر که با زبان و قلم منصور حکمت اعلام ميشود اينست که اين ديکتاتوري، لازمه حکومت سرمايه داري در ايران است. نه تقصير عقب ماندگي ايران است، نه به نظام نيمه مستعمره نيمه فئودال ربطي دارد، و نه از دد منشي سگ زنجيري امپرياليسم نشات ميگيرد. اينها همه تئوريهاي مختلفي است که از طرف چپ موجود در نقد ديکتاتوري گفته ميشود. تتوريهائي که شان نزولشان از زير تيع بدر بردن تمام و يا بخشي از طبقه سرمايه داري ايران است. تئوريهاي بخش چپ خانواده وسيع ملي-مذهبي ها که تا مقطع انقلاب ٥٧ يکه تاز عرصه سياست بودند. منصور حکمت ميگويد ديکتاتوري روبناي سياسي و تنها روبناي سياسي ممکن و مطلوب براي طبقه سرمايه داري ايران است. نه سرمايه دار ملي و مترقي داريم و نه ليبرال و مستقل و غيره. ميگويد منفعت ديکتاتوري شاه به همه طبقه سرمايه دار ميرسد. کل طبقه بورژوا در اين ديکتاتوري ذينفع است و اين را در عميق ترين سطح تئوريک توضيح ميدهد و اثبات ميکند. اين رسالت جزوه هاي بورژواي ملي و مترقي است که امروز جزء کلاسيکهاي مارکسيسم در ايران بحساب مي آيند. اين جزوه ها نشان ميدهند که وجود ديکتاتوري و اختناق عريان در کشوري مثل ايران از سرمايه داري بودن ايران ناشي ميشود و نه از کمبودها و عقب ماندگي هاي سرمايه داري در ايران. نيروهاي مختلف چپ در آن دوره از حزب توده و فدائي تا مائوئيستها و سه جهاني ها و غيره هر يک به نوعي معتقد بودند که ديکتاتوري بخاطر عقب ماندگي سرمايه داري در ايران است. ميگفتند علتش اينست که شاه نوکر آمريکاست. بخاطر اينست که بورژوازي ملي و مترقي در قدرت نيست. ميگفتند ديکتاتوري امريست مربوط به بورژوازي و بايد به بورژوازي کمک کرد تا دموکراسي بياورد. برخي معتقد بودند اقتصاد ايران فئودالي و يا نيمه مستعمره نيمه فتودالي است و بايد ابتدا بورژواوي را بقدرت رساند! تئوريهاي تاييد و توجيه جهان موجود. جنبش ملي مذهبي تحت لواي مارکسيسم.

در قدم اول نقد و کنار زدن اين نوع مارکسيسم هدف مستقيم منصور حکمت بود. و اين نياز و امر طبقه کارگري بود که بخيابان آمده بود و ميخواست در برابر کليه نيروهاي سياسي که هر يک به نوعي تمام يا بخشي از بورژوازي را دموکرات و انقلابي قلمداد ميکردند بايستد. کارگر ميگفت به من مربوط نيست که تو سرمايه دار بازاري هستي و يا غربي و مالک کبريت سازي تبريز هستي و يا مالک کارخانه پيکان، هر که هستيد سر سفره مشترک نشسته ايد و مرا در زير فشار اختناق و فقر داريد خرد ميکنيد.

تز پايه اي منصور حکمت اينست که ضرورت ديکتاتوري در ايران تامين کار ارزان و توليد فوق سود است. و همه طبقه سرمايه دار ايران در اين ديکتاتوري ذينفعند. ديکتاتوري بخاطر اينستکه طبقه کارگر ايران بايد کارش را به ثمن بخس بفروشد تا سرمايه در ايران سودآور باشد و دم نزند. کار ارزان و کارگر خاموش. و روشن است براي اينکه طبقه کارگر به اين شرايط تن بدهد بايد تمام جامعه را به زير چادر اختناق فرو برد. حزب و تشکل و حق اعتراض و مبارزه بايد براي همه ممنوع شود و يک ديکتاتوري خشن و عريان همه اقشار و بخشهاي جامعه را در کنترل خود بگيرد. اين تز پايه اي منصور حکمت است در توضيح ديکتاتوري در ايران و اين در چپ آن دوره نظريه جديدي است. نه تنها در ايران بلکه در چپ جهاني تازه است. در آمريکاي لاتين و بسياري از کشورهاي آفريقاتي و آسيائي، در جهان سوم، ديکتاتوريهاي شبيه رژيم شاه بسيارند که تنها ميتوانند بهمين طريق توضيح داه شوند. اما در چپ جهاني کسي چنين فکر نميکند. مائوئيسم و چريکيسم و توده ايسم حاکم بر چپ اين کشورها مثل عموزاده هاي ايرانيشان امر و اهداف ديگري دارند. نقد منصور حکمت در واقع پرچم کارگران در همه کشورهاي جهان سوم است. حتي چپ اروپا، تروتسکيستها اين نقد را ندارند. اينها ديکتاتوري را مرتبط ميکنند به عقب ماندگي و رشد ناموزون سرمايه داري در کشورهاي جهان سوم. و همه بر اين باورند که بايد نيروهاي مولده و اقتصاد در اين کشورها رشد کند تا دموکراسي برقرار شود. همه در سطح سياسي به نحوي به حمايت از بورژوازي و يا بخشهائي از بورژوازي ميرسند. اين نوع نظرات در سطح پايه اي تري بر ديد و متدولوژي تکامل گرايانه (اولوشنيستي) از تاريخ متکي اند که يک ويژگي مارکسيسم انقلابي نقد اين نوع برخورد به تحولات تاريخي است. منصور حکمت معتقد است که سوسياليسم همين امروز در ايران ممکن است و حتي براي تخقق آن دير هم شده است. منتظر هيچ چيز نبايد نشست. اين درست در برابر همه تئوريهاي چپ سنتي است که ميگويند سرمايه داري در ايران باندازه کافي رشد نکرده است بايد "راه رشد غير سرمايه داري" را در پيش بگيريم بايد اول نيروهاي مولده را رشد بدهيم تا بعد به سرمايه داري برسيم. ميگويند سوئيس و فرانسه را نميبينيد، ما هم بايد راه آنها را طي کنيم تا به سوسياليسم برسيم. اجازه بدهيد ابتدا سرمايه داري نظير انگليس و سوئيس و فرانسه در ايران شکل بگيرد، سازمان پيدا کند. کارخانه ها رشد کند تا کم کم نوبت به سوسياليسم برسد. اين همان آموختن قانون جاذبه براي راه رفتن روي زمين است. مارکسيسم را تبديل کرده بودند به علم انتظار براي تکامل نيروهاي مولده! نقد منظور حکمت به اين نوع مارکسيسم روشن بود: اگر قرار است منتظر بنشينيم در تاريخ چکاره ايم؟ نقش اراده و خواست ما چيست؟ اگر جامعه خودش دارد جلو ميرود و رشد نيروهاي مولده همه چيز را حل ميکند پس نقش تغيير دهنده و تحول بخش بشر چه ميشود؟ اين نوع نظرات چپ سنتي را امروز هم داريم. ميگويند دوخرداد کم کم رفرم ميکند و بورژواوي ايران روي پاي خودش ميايستد و آخوندها نماينده بورژوازي در ايران ميشوند و نزديک ميشويم به کشورها غربي. جواب منصور حکمت به اين نوع نظرات ساده و سر راست است. ميگويد اگر من در تاريخ هستم، اگر شرايط طوري است که در جامعه اي من و صدها نفر مثل من بخودشان ميگويند سوسياليست پس ديگر سوسياليسم زود نيست، وقت آن فرا رسيده است. اگر اينطور نبود تاريخ ما را نمي زائيد. به همين سادگي. اگر قرار نيست سوسياليستها جامعه را تغيير بدهند، اگر هنوز براي اين تغيير زود است و بايد صبر کرد تا اول اتفاقات ديگري بيفتد، آنوقت ديگر وجود خودمان را نميتوانيم توضيح بدهيم. امکانپذيري سوسياليسم قبل از هر چيز خود را در وجود آدمهائي نشان ميدهد که ميخواهند سوسياليسم را بياورند. آنها شتابزده نيستند، تتوري که آنها را دعوت به صبر ميکند از تاريخ عقب است و ارتجاعي است.

ديدن و بحساب آوردن و محور قرار دادن نقش اراده و نقش پراتيک انسان در تغيير جامعه يکي از پايه هاي متدولوژي منصور حکمت است. که در تمام نظرت وتزهايش هم در دوره مارکسيسم انقلابي و هم کمونيسم کارگري جايگاه برجسته اي دارد.

در اولين نوشته هاي منصور حکمت، جزوه انقلاب ايران و نقش پرولتاريا و بعد رساله اسطوره بورژوازي ملي و مترقي، ديکتاتوري در ايران و رابطه آن با سرمايه داري و توليد فوق سود توصيح داده شده است. يک نگاه به اين نوشته ها کافي است تا انسان بفهمد که اينها از جنس نظرات چپ سنتي نيست. فرق ميکند. حرفهاي تازه ايست، حرف طبقه ايست که تمام قد در برابر بورژوازي ايستاده است، حرف و نظر و سياست و اهداف خود را دارد و تخفيفي هم به کسي نميدهد. به هيچ سنتي تميکن نميکند و اعلام ميکند که اختناق و ديکتاتوري و نابرابري تقصير طبقه ايست که مرا استثمار ميکند و در حکومت است. جمهوري اسلامي را ادامه رژيم شاه ميداند و حتي به خميني ميگويد اين نماينده موقت سرمايه داري ايران است. اين ها تزهاي منصور حکمت است. در دوره اي که همه خميني را انقلابي ترين مرد جهان ميدانستند و مخالفتش با آمريکا را نشانه ترقيخواهيش قلمداد ميکردند، منصور حگمت ميگويد ايشان نماينده سرمايه داريست. نماينده موقت و نجات دهنده سرمايه داري از انقلاب است و بعد در نوشته درخشانش "دولت در دوره هاي انقلابي"، که يکي از در افزوده هاي مهم وي به مارکسيسم است، در يک سطح پايه اي تئوريک اين حقيقت را توضيح ميدهد و اثبات ميکند. چرا کسي مثل خميني نماينده بورژوازي ميشود؟ چون بورژوازي در دوره انقلابي به نماينده سياسي اي احتياج دارد که انقلاب را بکوبد، و خميني و اسلام مخالف شاه تنها نيروئي است که در مقطع انقلاب ٥٧ قادر به اين کار هست. مهم نيست که از لحاظ استراتژيک تا چه حد با منافع اقتصادي و حتي سياسي او خوانائي دارد. چپ ها گيج شده بودند و بدنبال خاستگاه طبقاتي خميني ميگشتند. منصور حکمت ميگويد اين مهم نيست سئوال اينست که چه کسي بطور واقعي و ابژکتيو ميتواند در مقابل انقلاب بايستد؟ هر که قارد به اين باشد بورژوازي را نمايندگي ميکند. منصور حکمت ميگويد بختيار و بازرگان و خميني ادامه شريف امامي و هويدا و شاه هستند. بخاطر آنکه سيستم و مناسبات و اقتصادي را که شاه نتوانست حفظ کند، در برابر انقلاب مصون داشتند. ميبايست سر چپ را ببرند که در ٣٠ خراد ٦٠ خميني اين کار را ميکند. صدها هزار اعدامي و کشته در جمهوري اسلامي داشته ايم که ٨٠ درصد آنها کمونيستها بوده اند. اين عين سياست و دفاع از منافع بورژوازي است. در اوايل روي کار آمدن خميني خيلي از نيروها ميگويند به اين رژيم فرصت بدهيد. اين يک رژيم ضد آمريکائي است. منصور حکمت ميگويد هر رژيمي همانقدر انقلابي است که مدافع کارگران باشد. هيچ معيار ديگري را هم قبول نداريم. اين نوع توجيه رژيم را حتي هنوز هم در اپوزيسيون نوع دو خردادي رژيم ميبينيم، آنها که بدنبال خاتمي و شيرين عبادي و امثالهم هستند و خوشبختانه امروز ديگر در سطح جامعه افشا شده اند.

اينها مهمترين شاخصهاي نظري مارکسيم انقلابي است. در اينجا فرصت نيست به همه نظرات منصور حکمت در اين دوره بپردازم فقط فهرست وار اشاره ميکنم که مارکسيسم انقلابي که يک ويژگي مهمش نقد پوپوليسم و سوسياليسم خلقي در چپ ايران بود، در واقع نوعي بازپس گرفتن سلاح مارکسيسم از نمايندگان دروغين آن است. اين چپ بخشي از يک خانواده بزرگ سياسي است که بعدها منصور حکمت در بحثهايش آنرا جنبش ملي - اسلامي مينامد. مارکسيسم انقلابي در واقع با بخش چپ اين جنبش ملي اسلامي وارد بحث و مجادله نظري ميشود. چرا که بايد سلاح نظري و سياسي اش را حدادي کند و به جنگ رو در رو با بورژازي برود. بايد نام و پرچم مارکسيسم از دست چپ سنتي بيرون کشيده ميشد و راديکاليسم و اومانيسم و آن قدرت و انرژي و پتانسيل نفي کننده اش به آن برگردانده ميشد. اين رسالت و نقشي بود که مارکسيسم انقلابي با موفقيت به انجام رساند.

ادامه دارد