حزب و جامعه در ايران
بحثي ييرامون ابراز وجود اجتماعي رهبران عملي
بخش اول: حزب، جنبش کارگري و انقلاب
حميد تقوائي
اين نوشته بر مبناي سخنراني براي کادرهاي حزب در استکهلم تنظيم شده است
انقلابي در ايران دارد شکل ميگيرد. سوال اينست که حزب چه ميکند؟ بنا به قطعنامه مصوب کنگره ٤، حزب رهبري و سازماندهي انقلاب را در دستور خود قرار داده است. اما اين يک جهت گيري عمومي است و بايد استنتاجات مشخصي از اين جهت گيري بعمل بيايد. ما چه ميگوئيم و چکار ميخواهيم بکنيم؟
ما اولين کمونيستهايي نيستيم که با انقلاب روبرو ميشويم. و حتي براي خود ما و يا لااقل بخشي از حزب که همسن و سال من هستند اين اولين بار نيست که يک انقلاب را تجربه ميکنيم. ما فعال انقلاب ٥٧ بوده ايم و درسها و تجارب خود را داريم. با اينهمه بايد گفت براي کمونيسم کارگري اين اولين بار است که با انقلاب درگير ميشود. کمونيستها در دوره هاي قبل نوشته ها و رهنمود هاي زيادي در مورد انقلابهاي مشخصي که با آن درگير بوده اند دارند، که نمونه مشخص و بر جسته اش بلشويکها هستند. اما اينها متعلق به تجربه ديگر و دوره ديگري است. نه انقلابي که مي آيد شبيه انقلاب اکتبر است و نه ما شبيه بلشويکها هستيم. در قياس با انقلاب ٥٧ هم بدرجه بيشتري اين امر صادق است. به همين دليل تا حد زيادي نميشود متکي شد به تجارب و تئوريها و نظرات گذشته درباره انقلاب حتي اگر آنها را براي زمان خودشان قبول داشته باشيم. حتي حرفهاي راديکال ترين چپها در انقلاب ٥٧ چيز زيادي بما نميگويد. اجازه بدهيد بعضي از اين نظرات را بازبيني کنيم و ببينيم تا چه حد به مسائل امروز ما مربوط ميشود.
نظرات رايج درباره سازماندهي انقلاب
ميگويند توده مردم و يا خلق (که البته اين مقوله را ما عميقا نقد کرده ايم وکنار گذاشته ايم) بميدان مي آيد و ما بايد آنها را متحد کنيم. ستمکشان وکارگران و زحمتکشان را بايد متحد و متشکل کنيم. اين توده مردم اعتراض و تظاهرات و اعتصاب ميکنند و در نهايت با قيام حکومت را سرنگون ميکنند. اين البته راديکال ترين روايت است. در نيروهاي چپ سنتي تزهاي ديگري هم مثل محاصره شهرها از طريق دهات و تئوري چريکي موتور کوچک و موتور بزرگ هم وجود داشت که در همان تجربه انقلاب ٥٧ اجتماعا و عملا نقد شد و کنار گذاشته شد. اينها ديگر امروز موضوعيتي ندارند. به هر حال بر اساس نظراتي که امروز قابل بررسي هستند در يک انقلاب توده ها به حرکت در ميايند و وظيفه ما آنست که مردم را بسيج کنيم، آنها را سازمان بدهيم و آگاه کنيم تا بالاخره با يک قيام شهري انقلاب به نتيجه برسد و رژيم سرنگون شود. در روايتهاي راديکال تر طبقه کارگر نقش مهمتري پيدا ميکند. طبقه کارگر بعنوان محور و رهبر انقلاب به رسميت شناخته ميشود که بايد بميدان بيايد و مبارزه اش سراسري و سياسي بشود، مردم هژموني طبقه کارگر را بپذيرند و طبقه رهبري خود را اعمال کند. در سطح مشخص تر کارگران بايد شوراهاي خود را بوجود بياورند و اين شوراها (اينجا ديگر داريم به ادبيات مارکسيسم انقلابي نزديک ميشويم) هم ارگانهاي قيام هستند و هم ارگان نظام سوسياليستي آتي بعد از پيروزي در انقلاب. اين بهترين و پيشرو ترين روايتي است که تاکنون در مورد انقلاب داشته ايم. طبقه کارگر مبارزه اش سياسي و سراسري ميشود، هژموني بدست مياورد، شوراهايش را ميسازد و قدرت را ميگيرد.
اما حتي همين راديکال ترين نظريه هم امروز براي ما کافي نيست. شايد چهار پنجسال پيش اين تئوري کافي بود. اما امروز براي حزبي که ميخواهد درگير يک انقلاب زنده بشود اين نظريه راه و استراتژي عملي اي بما نشان نميدهد. اولين سوال اينست که چگونه طبقه کارگر هژموني اش را برقرار ميکند؟ ميدانيم که در اين انقلاب زنان و جوانان و اساسا توده مردمي که از مذهب رويگردان شده اند نقش مهمي ايفا ميکنند، خوب هژموني طبقه کارگر بر اين اقشار چطور تامين ميشود؟ اصلا هژموني طبقه کارگر بر توده مردم يعني چي؟ چه اتفاقي بايد بيفتد؟ ميگويند مبارزه کارگران بايد سراسري شود، چطور؟ مبارزه کارگران بايد سياسي شود، حول چه شعارهائي؟ کارگران که هنوز دستمزدهاي عقب افتاده شان را هم نتوانسته اند بگيرند، چطور ميشود مبارزاتشان را سياسي و سراسري کرد؟ مگر چقدر فرصت داريم؟ انقلاب سر پيچ بعدي است، و مبارزات کارگران هنوز متفرق و غير سياسي و غير سراسري است. چه بايد کرد؟ مبارزات کارگري زياد مهم نيست؟! بقيه مبارزه سياسي ميکنند کافيست؟! از خير هژموني بگذريم؟! اما اصلي ترين سوال در اين ميان اينست: نقش حزب در اين ميان چيست؟ چرا اسمي از حزب در ميان نيست؟ جنبش کارگري سياسي شود و سراسري شود و سرنگون کند و قدرت را بگيرد، پس حزب چکاره است؟ ميگويند حزب همه اينکارها را رهبري کند! باز که بر گشتيم سر جاي اولمان! بحث بر سر همين است که حزب چکار بکند. آيا حزب فقط فاعل است و بايد اتفاقي بيرون از خودش را رهبري کند؟ يا خودش هم موضوع کار و جزء اين انقلاب است؟ اختلاف ما از همين جا حتي با راديکال ترين شاخه هاي چپ سنتي شروع ميشود. خود ما در ٢٥ سال پيش همين حرف را ميزديم. اينکه تحت رهبري حزب طبقه کارگر متحد ميشود، هژموني طبقه کارگر برقرار ميشود و انقلاب سوسياليستي پيروز ميشود. اين در خود حرف غلطي نيست اما خيلي کلي و ناکافي است. رهبري حزب به چه معناست؟ به اين معناست که حزب مثل رهبر يک ارتش ستاد فرماندهي انقلاب است؟ لشکر توده هاي طبقه و مردم تحت رهبري اين ستاد به حرکت در ميايند و ميجنگند؟ امروز که به واقعيات جاري نگاه ميکنيم تصوير ديگري از رابطه حزب و انقلاب را ميبينيم.
روشن است که اگر حزب ما نبود وقايع به اين شکل اتفاق نميافتاد و جنبش انقلابي به اينجا نميرسيد. ما تحول بيرون از خودمان را فقط رهبري نميکنيم بلکه در ساختنش نقش داريم. ما دخالتگر و درگير جنبش انقلابي هستيم و اگر اين درگيري حزب ما در جنبش انقلابي نبود آنوقت نه جنبش و نه حزب در هيئت و جايگاه و قدرت امروزيشان اصولا وجود نميداشتند. بنابراين بحث فقط بر سر انقلاب و مبارزات کارگري نيست. حزب جزء در هم تنيده اين تصوير است. حزب، سازمان آن وسياستهاي آن، و رابطه حزب و جامعه و حزب و قدرت سياسي از همان ابتدا وارد تصوير ميشود. بسياري از مباحث و نظراتي که در اين دوره مطرح شده مثل حزب و شخصيتها و آژيتاتور و محافل کارگري و غيره بايد در بحث حزب و انقلاب خود را نشان بدهد. جايگاه اين مباحث در برخورد به يک انقلاب زنده و جاري چيست؟ تمام دستهاوردهايي که ما بعنوان مارکسيسم انقلابي و کمونيسم کارگري داشته ايم بايد در شرايط انقلابي ضرب شود و به سياستهاي عملي مشخص ترجمه شود. کمونيسم کارگري وقتي که تحت اين نام اعلام مودجوديت کرد دوره اختناق بود، انقلاب نه بشکل بالفعل و نه بالقوه جلوي چشمانمان نبود، ولي اين بمعناي آن نيست که کمونيسم کارگري و غير کارگري فقط در دوران غير انقلابي و آرام از هم متمايزند. سوال من اينست: در دوران انقلابي ما چه حرفهاي جديدي داريم؟ آيا قرار است به اتحاد مبارزان کمونيست سال ٥٧ برگرديم؟! واضح است که پاسخ منفي است. ٢٥ سال تجربه و رسيدن به نظرات و سياستهائي که تحت نام کمونيسم کارگري مطرح کرده ايم بايد امروز نتايج خود را نشان بدهد. ما بايد بعنوان کمونيسم کارگري وارد انقلاب بشويم در غير اين صورت بجائي نخواهيم رسيد. چپهاي گذشته تجربه کردند و شکست خوردند. ما حزب ديگري هستيم و طور ديگري کار کرده ايم. ما هنوز بقدرت نرسيده هر جا حضور داشته ايم دنيا را در جهت آرمانهايمان تغيير داده ايم. ما حزب منشا اثر حتي در اپوزيسيون هستيم. اين حزب با اين انقلاب چه ميخواهد بکند؟ اين حزب نميتواند شيوه هاي خاص و متمايز خودش در برخورد به انقلاب را نداشته باشد.
حزب و انقلاب
اولين فرق ما با بقيه آنست که رهبري انقلاب را فقط در هدايت مبارزات جاري و سازماندهي آنها نمي بينيم. اين جزئي از وظايف ما هست اما جزء اساسي ترش رهبري انقلاب بعنوان يک نيروي اجتماعي، بعنوان يک حزب سراسري قوي و مدعي قدرت است، رهبر انقلاب بعنوان نيروئي که نماينده و سخنگوي انقلاب است. يک شاخص و فاکتور اصلي انقلاب خود حزب است. حزب نه فقط بعنوان رهبر بلکه حزب بعنوان يک عنصر دخالتگر و نيروي فعاله و قدرت محرکه انقلاب. بعنوان يک عامل عيني حاضر در جامعه. همانطور که انقلاب بدون طبقه کارگر نميشود انقلاب بدون حزب هم نميشود. به نظر من امروز بايد جزء ديگري به تئوريهاي کلاسيک انقلاب اضافه کرد. لنين ميگفت انقلاب وقتي رخ ميدهد که مردم نتوانند تحمل کنند، و دولت نتواند به حکومت ادامه دهد؛ امروز بايد اضافه کرد و حزبي وجود داشته باشد که اين نخواستن مردم را در برابر طبقه حاکمه نمايندگي کند. حزبي که رهبر و تجسم "نه" مردم به حکومت باشد. اين سومي بهمان اندازه دو فاکتور ديگر مهم است. هم در شکل دادن به انقلاب و هم در پيروز کردن آن. اين اولين فرق ماست با تئوريهائي که انقلاب را بدون حزب توضيح ميدهند. حزب جزئي از خود تئوري انقلاب ماست. اين را ما به عينه شاهديم که اگر حزب ما نبود جنبش انقلابي امروز اينجا نبود. اگر ما نبوديم دو خرداد موقعيت قويتري از امروز داشت، اين ابژکتيو و واقعي است. اگر ما نبوديم چپ در ايران اصلا در صحنه سياسي حضور نداشت و آنچه هم که به نام چپ بود فرق چنداني با بني صدر و سروش نداشت. زائده حکومت ميشد و هيچ نقشي در تحولات سياسي ايفا نميکرد. اگر چپ در جامعه با حزب ما تداعي نميشد امثال حزب توده و اکثريت ميداندار ميشدند. آنوقت ممکن بود شورش و عصيان داشته باشيم، مردم بالاخره طاقتشان طاق ميشد و فرياد ميزدند، ولي يا سرکوب ميشدند و يا فريبشان ميدادند و جنبششان را منحرف ميکردند. امروز تا همينجا نميتوانيد حزب ما را از صحنه کنار بگذاريد و بگوئيد جنبش سرنگوني راديکاليزه شد. ما به اين جنبش اسم و هويت داديم و به پيش رانديمش. بدون ما ممکن بود تاريخ اينطور نوشته شود که مردم از دو خرداد نوميد شدند و دوسال بعد به رياست جمهوري خانمي که صلح نوبل گرفته بود راي دادند. و باين ترتيب مردم ايران به پارلمان واقعي رسيدند. اولين انقلاب مخملي در خاورميانه! حزب ما راه چنين سناريوهائي را سد کرد. همين امروز وقتي به وقايع ايران نگاه ميکنيد فاکتور حزب را ميبينيد. من اين را بارها و از جمله در کنگره اخير گفته ام که حزب ما چنان موقعيتي پيدا کرده که سياستها و رهنمودهاي امروزش پس فردا بعنوان يک عامل عيني خود را نشان ميدهند. همين انتخابات مجلس هفتم را در نظر بگيريد. هر تاريخ نويسي بخواهد حوادث روزهاي اخير را ثبت کند خواهد نوشت در انتخابات مجلس هفتم در سنندج و بوکان و نهاوند و مريوان و ايذه و بخشهائي از اصفهان پوسترهاي انتخاباتي را کندند، صندوق ها را در هم شکستند، بساط انتخابات را بهم ريختند و انتخابات را بقول يکي از احزاب آن دوره بر سر رژيم خراب کردند. حتي اگر اسم ما را هم نخواهند بياورند نقش و تاثير حزب ما در تحولات را نميتوانند انکار کنند. و يا برخاستن شعار آزادي و برابري در دانشگاه تهران در روز ١٦ آذر را در نظر بگيريد و يا خواست لغو آپارتايد جنسي در قطعنامه همايش زنان سندج و يا فستيوال آدم برفي در حمايت از حقوق کودکان را. حزب يک عامل عيني در شکل دادن به تحولات است. اگر بخواهند وقايع شروع انقلابي که از راه ميرسد را بنويسند بايد به همين رخدادها اشاره کنند، مثل انقلاب ٥٧ که با جنبش خارج محدوده شروع شد. آن اتفاق خودبخودي و خود جوش بود اما اين بار بارقه هاي شروع انقلاب نتايج حضور و دخالتگري حزب ماست. اين بار مردم خودبخودي و بطور خودجوش بياد شعار آزدي و برابري و لغو آپارتايد جنسي و حمايت از کودکان نيفتاده اند. حزبي وجود دارد که پرچم اين آرمانها را بر افراشته است.
پس بحث فقط بر سر اين نيست که بدون وجود يک حزب انقلابي کارگري انقلاب پيروز نميشود. اين يک جنبه قضيه است که مارکسيستهاي انقلابي هميشه بر آن تاکيد کرده اند. اما بحث ما از اين فراتر است. بحث ما اينست که امروز حزب خود يکي از عوامل شکل دهنده به انقلاب است. البته اگر از انقلاب مقصود شورشهائي نباشد که حداکثر کابينه ها را تغيير ميدهند و امروزه به انقلاب مخملي معروف شده اند. صحبت بر سر انقلابهاي واقعي و خارج کردن قدرت سياسي از دست طبقه حاکمه است. به اين معني در دوران ما انقلاب و حزب انقلابي کمونيست به هم تنيده شده اند. اين را تجربه زنده تحولات جاري در ايران هر روز بما نشان ميدهد.
هژموني طبقه چگونه برقرار ميشود
نکته ديگر مساله هژموني است. اينجا هم حزب نقش کليدي ايفا ميکند. طبقه کارگر بدون حزب نميتواند هژموني بدست بياورد. طبقه کارگر ايران في الحال در اين جهت قدم برداشته است بخاطر اينکه حزب کمونيست کارگري وجود دارد. همين امروز طبقه کارگري که در جنبش روزمره اش مشغول مبارزه براي دريافت دستمزدهاي عقب افتاده است، تا حد زيادي هژموني اش در جنبش زنان بر قرار است. با شعار مرگ بر آپارتايد جنسي و لغو حجاب اجباري. شعارهائي که در وقايع خرداد- تير بوسيله زنان اصفهان داده شد و در قطعنامه همايش حمايت از زنان در سنندج مطرح شد. اين يعني طبقه کارگر دارد در جنبش زنان حرفش را ميزند. کدام فمينيست راديکالي خارج از حزب ما خواستار لغو آپارتايد جنسي شده است؟ اين شعار به صريح ترين شکلي حضور حزب و طبقه ما را در مبارزه براي آزادي زن اعلام ميکند. مثال ديگر مبارزه عليه مذهب است. امروز ظاهرا آقاي گنجي و نوه خميني هم جدائي دين از دولت را ميخواهند. اما آن زمان که ما سکولارسيم و اصل جدائي دين از دولت و از آموزش و پرورش را اعلام کرديم، تقريبا همه نيروها و شخصيتهاي سياسي ايران به شکلي از جمهوري اسلامي حمايت ميکردند و با حکومت مذهبي مشکلي نداشتند. مردم از مذهب متنفرند اما چه نيروئي اين نفرت عمومي را نمايندگي ميکند، به سياست ترجمه ميکند و به آن شکل و هدف و شعار ميدهد و تبديلش ميکند به نيرو درعرصه مبارزه سياسي؟ درست است که مردم از مذهب متنفرند ولي تمايلات علي العموم مردم کافي نيست. اين تمايلات بايد آگاهانه شود، هويت پيدا کند، و به سياست و تشکل و تحزب، يعني به يک نيروي سياسي ترجمه شود. اينجا ديگر يک حزب راديکال لازم است. حزب طبقه اي که هيچ منفعتي در بقا و حفظ مذهب در حکومت و در جامعه ندارد. حزب انقلابي طبقه کارگر. اين نه تنها در مبارزه عليه مذهب بلکه در مبارزه براي آزادي و حقوق دموکراتيک و عليه فقر و شرقزدگي و مبارزه براي برخورداري از يک زندگي مدرن و مرفه و غيره و غيره نيز صادق است. در سطح پايه اي و از لحاظ عيني طبقه کارگر در تمامي اين عرصه ها ميتواند هژموني کسب کند چون تنها اين طبقه است که راه حل واقعي براي مسائل جامعه دارد. و اين هژموني تنها ميتواند بوسيله حزبي متحقق بشود که حامل برنامه و مطالبات و سياستهاي کارگري براي کل جامعه است. وقتي حزب را وارد تصوير کنيد ميبينيد که طبقه کارگر ايران ٢٥ سال است که در مبارزه براي آزادي حضور دارد، از زماني که روزنامه ميزان را بستند و اتحاد مبارزان کمونيست خواستار آزادي بي قيد و شرط مطبوعات شد. اين اولين حرف طبقه کارگر در عرصه مبارزه براي آزاديهاي سياسي بود. راست که ميخواست سر به تن روزنامه ها نباشد و چپ سنتي هم خواستار آزادي براي خلق بود. آزادي هاي بي قيد و شرط را از همان آغاز روشن و صريح جريان ما مطرح کرد و به اين ترتيب از همان زمان طبقه کارگر مهر خودش را به مبارزه براي آزادي زد. در عرصه مبارزه زنان و اولين تظاهرات عليه حجاب اجباري در تهران در سال ٥٨ نيز مساله از همين قرار بود. در مقابل خيل نيروهائي که اين اعتراض را از جانب زنان شمال شهري و غير قابل پشتيباني ميدانستند، اين باز جريان ما بود که بي قيد وشرط از آزادي زن پشتيباني کرد و پيشقدم مبارزه با حجاب اجباري شد. در عرصه مبارزه جوانان هم همينطور. اين حزب ما بود که پرچم مدرنيسم و حمله به شرقزدگي را بلند کرد، آبروي آل احمدهاي پلاستيکي از دکتر شريعتي تا سروش و ديگر ملي-اسلامي ها را برد، و نماينده تمايلات انساني مليونها جوان شد. اينها همه يعني هژموني طبقه کارگر در عرصه هاي مختلف مبارزه عليه وضعيت موجود. دانشجو از هر طبقه اي که هست، در گردهمايي ١٦ آذر ميگويد آزداي برابري و حمايت از مبارزات کارگران پتروشيمي. اين يعني هژموني طبقه کارگر. يعني توده گير شدن راه حل طبقه کارگر براي کل جامعه. و در اينجا هم بروشني مي بينيم که عامل محوري و تعيين کننده حزب است.
ادامه دارد.